دیگر محال است دل به وعده هایی ببندم که چون سرابی در کویر، عطش را فریب دادند. سخنانت، در آغاز چون عطر گل های بهاری بود، اما با نخستین وزش باد، حقیقت تهی شان آشکار شد. تو، قصه گویی بودی که داستانت را نیمه کاره رها کردی و من، قهرمانی بی سرنوشت ماندم. وعده هایت، شمع هایی لرزان در طوفان بودند که پیش از روشنی، خاموش شدند. دیگر هیچ شعری از لبانت مرا فریب نخواهد داد، چرا که در خاموشی ات، حقیقت فریاد زد.
باران کریمی آرپناهی
تاریخ انتشار
۱۱ آذر ماه۱۴۰۳ بامداد
ساعت۵ و ۳۶ دقیقه
ZibaMatn.IR