شب تا سحر ز هجرت همچون اجاق داغم
تب دارم و پر از لرز ، زندانی اتاقم
تنهاتر از خدایم ، یک مرغ عاشق تک
در انفرادیم یا مست سکوت باغم
مزمن ترین مریضم اما همیشگی حاد
بیمار لا علاجم ، هر صبح خون دماغم
در آرزوی رفتن ، شاید رسم به کویت
شاید به سر رسد این تنهایی و فراغم
گفتم سفر روم تا شاید تو را ببینم
دیدم که پا ندارم دیدم شکسته ساقم
من میروم تو بعدش از شهر من گذر کن
شاید درخت کوچه بر تو دهد سراغم
آخر همین حوالی یک عصر سرد پاییز
یخ میزند بزودی تک شعله ی اجاقم.
امید امام وردی
ZibaMatn.IR