خداوند کوشید سخن گفتن را به کلاغ بیاموزد
خدا گفت : بگو! عشق! عشق”
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد و کوسه ای سفید به دریا افتاد.
و چرخان در اعماق فرو رفت. از پی کشف ژرفای خویش.
خداوند گفت: نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. ع ش ق ! “
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و مگسی و پشه ای وزوزکنان
بیرون پریدند
به سوی جاهای عیاشی خویش.
خداوند گفت: آخرین بار، حالا. عشق”
لرزید کلاغ، خیره ماند قی کرد و
سر بی تن شگفت انگیز مرد
بیرون افتاد و بر زمین غلتید
با چشمانی گرد، ورورکنان به شکایت
و کلاغ دوباره قی کرد، پیش از آن که خداوند بازش دارد
مادگی زنی بیرون افتاد و حلقه زد سفت بر گردن مرد
هر دو بر علفزار در کشاکش با یکدیگر
خداوند کوشید آن دو را جدا کند از هم
نفرین کرد، گریست
کلاغ، بی گناه پرکشید
ZibaMatn.IR