چو عقل آمد به کمال از...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

چو عقل آمد به کمال از ره اندیشه و راز،
دل از غوغای جهان بست و نشست از همه باز.
ندید آیینه‌اش را در دل خیل بشر،
شکست از خویش و دل، بست به تنهایی ناز.
نه از هم‌صحبتی خوشی روشن گرفت،
نه اهمیت به کسی بود حقیقت به فراز.
به وهمِ شب‌زدگان خیره نماند آن که یافت،
درون خویش جهانی به بلندای نماز.
چه حاجت محفل و مجلس، چو در جانِ تو هست،
فروغی از خداوندی و فریادی از راز.
اگر تنهایی‌اش را نکنی قدر، مشو
ز کسانی که فروشند شعور خویش به ساز.
به شب خلوت خود ساخت چراغی ز سکوت،
که در غوغای بشر، گم شد و گشتش آواز.
ز خویش آینه ساخت و ز رعد بُرید،
نشد دلخوش به تمجید و نه مغرور به ناز.
شنید از سینهٔ خویش صدای آمین،
نگفت از دیگران، منت سود و نیاز.
اگر هم‌درد نیابی به صفِ بی‌خبران،
بهتر آن است که باشی تو در این درد، طراز.
تو را گر شعله‌ای در دلِ اندیشه نشست،
با سایه دل بنشین، مرو از نور گُداز
نبوغ، غربتِ خود را به خدا می‌سپرد،
نه به آغوش گروهی که ندارند راز

عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR
عطیه چک نژادیان
ارسال شده توسط
ارسال متن