دلم آن شب که نامت در...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن عطیه چک نژادیان
- دلم آن شب که نامت در...
دلم آن شب که نامت در غبار جان من افتاد
نه چون لبخند، مادرتلخ بود و بیصدا افتاد
نه در آغوش گرمی بود، نه در خوابِ شبِ بینور
که آن مهر نهان، دیر آمد و بغضی بهصفا افتاد
زمان میرفت، بیلبخند، دلم بیپشت و پناهی
چو طفلی بیصدا گم شد، در آن نقش و نوا افتاد
جهان یک دشت خاموشی، دل من بیکَسی میدید
نگاهم در نبودت، ز خود رفت و جدا افتاد
تو ای دیوار خاموشی، چرا این عشق دیر آمد؟
که شور کودکی در من، به حسرت مبتلا افتاد
به میخانهست جانم مست، ولی از بادهی غمها
که یاد آن نبودت، تا همیشه در قفا افتاد
کسی را ره نیفتد در حریم چشم یک مادر
اگر در کودکی، آن مهر بیرنگ و صفا افتاد
نهان شد عقل، چون دیدم تو را اکنون ولی بیخویش
که دل میخواست اما ترسِ یک عمر، برملا افتاد
ز تو نوشاندم آن غمی که با مهر تو می آمیخت
ولی آهسته در جانم، غباری بیدعا افتاد
نگه کردم به هر سو، هر طرف یاد تو میپیچید
ولی در عمق این دل، یک سکوت آشنا افتاد
به دل گفتم: کجاست آن مهر، آن آغوش دیرینه؟
ندا آمد: دلِ زخمی، که از مادر جدا افتاد
مرا در دیر و کعبه نیست جز تو حاجتی دیگر
ولی آن روزها رفتند، که دل بیادعا افتاد
نه وصف مهر میدانم، نه از دلتنگیات گفتم
که هرچه بود در جانم، به اشکی بیصدا افتاد
خموش ای دل! مگو دیگر، که این راز از دلِ تنها
اگر بیرون رود روزی، به درد بیشفا افتاد
بگویم با تو، هر شب باز، که شاید دل پذیرد باز
ولی آن کودک خاموش، هنوز از تو گله دارد
دلم میخواهد از نو، رفیق روزها باشیم
ولی زخمی کهن در من، مرا از تو جدا دارد
نه دستی بود بر مویم، نه آغوشی پر از لبخند
فقط تقویمِ سردی ماند، که عمری را فنا دارد
ببخشای گر نمیدانم، چگونه عاشقت باشم
که این دل با تو بیگانهست، اگرچه مهر من دارد
صدایت میکنم مادر، به جان اما نمیفهمم
که بغضی مانده در نای طفل از تو رها دارد