در دل شب سایه ای افتاد...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- در دل شب سایه ای افتاد...
در دل شب، سایهای افتاد بر دیوارِ من
ماه پرسید از سکوتِ شمعِ بیدیدارِ من
باد، همرازِ درختِ نیمهجانی شد که گفت:
هیچکس درمان نکرد آخر غمِ تکرارِ من
خسته از آیینۀ بیرنگ و روی روزها
کوچهها گم کردهاند آوازِ بسیارِ من
چشم بستم، تا نبینم درد را در قامتش
لیک پیدا شد، ز هر سو، پلهپله، کارِ من
بغض را بلعیدم اما گریه از جانم گذشت
ریخت اشکم را به پای خاطراتِ تارِ من
مرگ آمد، کفزنان بر خندهام حاشا گرفت
زندگی پوشاند بر تن جامهی انکارِ من
رفتنش را باد میبرد و صدا خاموش شد
مانده بودم با غمی بیگفتوگو، بییارِ من
نقشها بر آب شد، آیینهها گمگشتهاند
کس نمیپرسد دگر از چهرهی بیدارِ من
عشق اگر آمد، چراغی در دل شب وا نکرد
سایه زد بر کوچههای خسته و تبدارِ من
دل که پوسید از تماشای عبورِ بیصدا
کفزنان رفت از جهان آن کودکِ دیوارِ من