وقت عریانی من و
کمی قبر و
دوسه گز پارچه وکمی گل
تلی از خاک و مردمی که پس از
ریختن اشکی از سردلسوزی
تک وتنها بگذارند مرا
باشعله لززان شمعی که به فوت نسیمی بمیرد ناگاه
وتو مات که چرا هیچ بیادت نبود
تا بیایی و بخوانی لااقل فاتحه ی عشقت را
وه !چه دنیای عجیبیست
تاببینم که آیا آنجا باز باید
بلرزم و بسوزم یا نه؟
ZibaMatn.IR