آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد
معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد
نیمه شبها پس ازاین سجده کنان یاد من است
آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد
چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد
در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است
یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد
ZibaMatn.IR