دلتنگ خودم هستم واز من خبری نیست
مفقودُ اثر گشتم و از من اثری نیست
یک سایه مرا از تن ظلمت به خودش خواند
می گفت که بیهوده جهان را ثمری نیست
خشکیده درختم که دل از خاک بریدم
درگیر رهایی شدم اما تبری نیست
بر شاخه رهاییم و اسیریم چو لانه
در کوچِ رهایی نرسیدن هنری نیست
دل گفت که دیوانه شدن راه فرار است
جز عشق به دنیای حقیقت خطری نیست
از عقل رمیدیم و دل از آینه کندیم
دنبال خودم گشتم و از من خبری نیست
ZibaMatn.IR