دستش و تکیه داده بود به گاز و بهمن میکشید، صدای النگوهاش با پوک های سیگار میپیچید تو آشپزخونه،تو تابه کباب لقمه های ظهر روی نون با جعفری و کره گرم میشدن، هنوز هوا گرم بود، صدای پنکه از سالن خونه میاومد تو آشپزخونه ، من سیر له میکردم که بریزیم لای پلو، ثریا تو اتاق دراز کشیده بود .
از پنجره نور ماشینها که رد میشدن پیدا بود، موبایل رو کانتر بود و یه سلکشنی پلی شده بود که توش ، همه چی بود، گوگوش و ابی و داریوش، یهو یه جز که معلوم نبود اون وسط چیکار میکنه! اما درست بود...
یه حرف هایی میزدیم که فقط همون شب میزدیم، دیگه هم نمیزنیم، یه غمهایی رو به هم گفتیم که اصلا تا حالا نگفته بودیم، پابرهنه راه میرفت و از یخچال یه چیزهایی برمیداشت و میریخت تو تابه، کدو ها رو حلقه کرد ریخت کنار کباب ها و گفت: زمینی بریم باکو بشینیم لب خزر!
لای پنجره رو باز کرد باد پیچید تو، بوی کته بلند شده بود، کباب ها داغ شدند، ابی داد میزد، هلو انجیریها ریز شدن برای تو سالاد، من به بیرون نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چه ساده خوشبختم.
.
ZibaMatn.IR