گاه باید رفت
باید کوچ کرد
گاه باید پرسید
سهم من اینجا چیست
هر دو چشمان من
از ازل بارانیست
جای جای این شهر
خالی از عاطفه است
مردمش خاکستری
تکه سنگی جای دل
چشمهاشان بی فروغ
هست اینجا آیا
ذره ای عشق و امید؟
آه ،هرگز هرگز
همه اینجا مرده اند
مرده های زنده
به کجا بگریزم؟
چه کسی میداند؟
من شنیدم که سهراب بگفت
پشت دریا شهریست
که در آن پنجره ها
رو به تجلی باز است
آه سهراب بخواب
با خیال آن شهر
پشت دریا شهریست
که نه تدبیر و نه اندیشه در اوست
که در آن پنجره ها
رو به غریبی باز است
ZibaMatn.IR