دلتنگتم...
یجوری که انگار سال ها کنارت زندگی کردمو هرروز، تو آغوش تو از خواب بیدار شدمو هر شب، تو اغوش تو خوابیدم!!
یجوری که انگار سال هاست نیستیو من قد چن سال دلتنگی کشیدم...
عجیبه که تنم مدام بهونه ی عطر تنتو داره!!
عجیبه که وقتی خیره میشم به عکستو رو صورتت دست میکشم با خودم میگم چطور آدم دلتنگ آغوشی میشه که هنوز لمس نکرده؟!..
چطور بی قرار دستایی میشه که هیچوقت نگرفته؟!..
و چطور معتاد به صدایی میشه که هنوز از فاصله ی چند سانتی تو گوشش نپیچیده؟!..
این روزا انقدر دلتنگتم که حتی صدات از پشت گوشی و تصویرت از پشت قاب عکس آرومم نمیکنه و فقط بودنته که درمون بی قراریمه...
شاید لمس نگاهت تو نزدیک ترین فاصله ی ممکن...
یا زمزمه ی عاشقانت زیر گوشم...
و برخورد سر انگشتات رو نرمیِ تنم...
نیستی و دلتنگیت اونقدر با دلم عجین شده که من دلتنگ راه میرمو..دلتنگ مینویسمو..دلتنگ نفس میکشم..
و مدام فکر میکنم که چطور میشه دلتنگِ بودنه کسی باشی که هیچوقت کنارت نبوده ؟؟!
ZibaMatn.IR