می خواستم برای تو
شعری بنویسم
تیر امان نداد
نیزه امان نداد
شمشیر امان نداد
می خواستم برای تو
شعری بنویسم
حرامیان نگذاشتند
و حواسم را بردند پی ِانگشتر
پی ِ گوشواره
و تا عمق قلبم تیر کشید
می خواستم برای تو
شعری بنویسم
که فرشتگان
به گریه ریختند به سرم
و نگذاشتند
کلمه ای به کاغذ بیاید
می خواستم برای تو
شعری بنویسم
که تشتی طلا گذاشتند روبرویم
و چوب ِ خیزران
که می آمد تا دندان های تو
و دختری سه ساله
خیره به چشم های من
به لحن غمگین ترین پرستوهای مهاجر
از پدرش پرسید...
می خواستم برای تو
شعری بنویسم
یکی در نقشه
کربلا را نشانم داد
و تا شام
مرا پیاده برد
با کاروان ِ اندوه
با کاروان ِ زخم
***
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
گریه امان نداد
ZibaMatn.IR