پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چیزی جز عطر تو نیست در هوا؛پاییزهی تازه می شودعشقهی رنگ می گیرد...
نسخه نوشت خدا؛پاییز برای عاشقیصبح، ظهر و تمام شب...
مسیر بادها راگیسوان تو تعیین می کند؛ابرهای بارانی در راهند!...
هی جا می گذاریمرادر این دلتنگی نابهنگام...
می گویی سلامو تمام ترانه های عاشقانه جهاندر من جاری می شود...
دوستت دارماین تعارف نیستزندگی من است...
توی دلت آفتابی استکه همیشه این ابرهای غمگین راکنار می زند...
من ادامه ی بیداری توامیاتو ادامه ی خواب من؟...
این کوچه، عصرهاعطر تو را می گیردبا چادری در باد...
آغوش که بگشاییعشق امان نخواهد داشت؛اذا وقعت الواقعه...
لیلینام دیگر پاییز استزیباستعاشق می کندو می کشد!...
می خواستم برای توشعری بنویسمتیر امان ندادنیزه امان ندادشمشیر امان ندادمی خواستم برای توشعری بنویسمحرامیان نگذاشتندو حواسم را بردند پی ِانگشترپی ِ گوشوارهو تا عمق قلبم تیر کشیدمی خواستم برای توشعری بنویسمکه فرشتگانبه گریه ریختند به سرمو نگذاشتندکلمه ای به کاغذ بیایدمی خواستم برای توشعری بنویسمکه تشتی طلا گذاشتند روبرویمو چوب ِ خیزرانکه می آمد تا دندان های توو دختری سه سالهخیره به چشم های منبه ...
خاورمیانه را آفریداز روی چشم های شرقی ات؛ پرآشوب، رنجور، خسته، زیبا...
ای تنها گریاننده و ای تنها خنداننده، به حال خوشت؛ ما را خوش بگریان و خوش بخندان! ...