ابر توی آسمان شبیه درخت انجیر است. با یکی از شرکت های حمل و نقل تماس می گیرم. در آگهی تبلیغش نوشته است:« حمل و نقل هوای شرجی تابستان، سرمای استخوان سوز زمستان، عطر بهار نارنج و پیچ امین الدوله حیاط خانه شما با ما، به اقصی نقاط دنیا.» اقصی نقاط دنیا را بزرگتر نوشته و پررنگ تر. خانم جوان آن سوی خط با صدای تودماغی می پرسد: « چطور می توانم کمک تان کنم؟» جواب می دهم:« توی آسمان یک ابر شبیه درخت انجیر پیدا کرده ام که می دانم دیدنش دوستی را خوشحال می کند. آخر ابر شبیه درخت انجیر حیاط خانه شان است. اگر امکان دارد می خواهم آن را به ینگه دنیا بفرستید.» می پرسد: « خودتان آن را پایین می آورید یا ما باید این کار را برایتان انجام بدهیم؟» می گویم:« من نهایت کاری که بلدم می توانم با توری که سر چوب وصل است پروانه بگیرم. تجربه ای در گرفتن ابر ندارم.» مکثی می کند و آب دهانش را قورت می دهد. می پرسد:« شما قایق دارید؟» می گویم:« ندارم.» صدایش تودماغی تر می شود وقتی می گوید:« امروز آسمان پر از ابر است و تمام قایق های ما رفته اند ابر بچینند. اگر روز دیگر بود هزینه برایتان ارزان تر تمام می شد.» می گویم:« می شود آن را قسطی پرداخت کنم؟» می گوید:« اجازه بدهید با رییسم صحبت کنم. در اسرع وقت با شما تماس می گیرم.» شماره تلفنم را می دهم و تشکر می کنم.
حالا نشسته ام اینجا، زیر آسمانی که ابرش شبیه درخت انجیر است. به قایق نداشته ام فکر می کنم که اگر بود سوارش می شدم و به آب می زدم و ابر می چیدم. زیر لب آواز می خواندم:«نبسته ام به کس دل...نبسته کس به من دل... چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من...»
ZibaMatn.IR