من عاشقش بودم ...
به خانه ی ما که می آمدند، حالم عوض می شد. یادم هست یکبار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود نویِ نو نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او...
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان...
یکبار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت ِبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق می کرد. دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . بی وقت هم آمده بودند، وسطِ زمستان. زمستان برفی اوایلِ دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر. او، دو سال از من کوچک تر.
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دل کوچه، به سمت فتحِ حلیم و بربری. هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم... رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می شود. خلاصه؛ در صبحِ برفی، با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت!
نان و حلیم بالاخره مهیا شد و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفته بودند... اولِ صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیارِ خودشان. اصلا نفهمیده بودند من نیستم... خستگیش به تَنَم ماند...
وقتی تلاش می کنی
برای حال خوب کسی و نمی بیند،
خستگیش به تَنَت می ماند...
همین..
ZibaMatn.IR