روز اول دبستان
سماور نفتی را با دستهای کوچکم روشن کردم سفره صبجانه را پهن کردم ... مادرم سحر خیز بود هاج و واج با دیدن سفره صبحانه کنار درگاه اطاق نشیمن خشکش زد
کم کم تمام اعضای خانواده از خواب بیدارشدند ... من کنار سماور شکل مادرم نشستم و گریه کنان برای همه چای می ریختم ... و فقط تکرار می کردم من دبستان نمی روم مادر ... صبحانه با من ظرف شستن با من ... مرا ازخودت دور نکن طاقت دوری ات را ندارم ... اول مهر بود نسیم پاییزی شروع به وزیدن کرده بود خواهران و برادرانم پچ پچ می کردند و ریز ریز می خندیدند ... مادرم گفت می خواهی بیسواد بشوی آبروی همه ما را ببری نه نمی شود شانس آوردی قوری از دستت نیفتاد سماور واژگون نشد .... روپوشم را به زور تنم کردند روبان سپید را مادرم پاپیون کرد و گوشه سرم با سنجاق محکم کرد ... من فقط گریه می کردم فکر کنم هر چه اشک داشتم آن روز تمام شد بعدها فهمیدم آن گریه ها بزرگترین قهقهه زندگیم بود ... بعدها دانستم یک روز میانسال می شوم و حاضر می شوم نصف عمرم را بدهم تا دوباره کودک شوم حتی اگرمرا کشان کشان به دبستان ببرند ... بعدها دانستم معصومانه ترین افتخار زندگی یک نفر در طول زندگیش شاید همان مبصر شدن و گچ آوردنش از دفترمدرسه باشد ... بعدها دانستم شاید بهترین سفر دور دنیا دوچرخه سواری ات در زنگ تفریح با دو چرخه بابا مدرسه باشد در حالیکه ناظم با خط کش به دنبالت می دود ....بعدها دانستم زیباترین لباسی که هرگز از مُد نمی افتد شاید همان روپوش اُرمک نو روز اول دبستان باشد ...
کودکی میانسالم
و هیچ چیز صورت اصلی
مسئله را عوض نمی کند
من میخواهم با روپوش آفتابی
اول مهر به دبستان بروم
نسرین بهچتی
ZibaMatn.IR