تو انگار خوب می دانستی که وقتش است.
وقتِ آنکه بیایی و به دنیای من رنگِ زندگی بپاشی.
میدانستی که دیگر وقت آن است که غم هایم به سفری دور و دراز بروند و معنی خوشحالی را بیشتر از هرکس دیگری بفهمم.
انگار همه ی اینها را از قبل می دانستی!
و سرانجام از کوچه هایی که بوی شعر و پرتغال می دادند، آمدی، ماندی و من تازه فهمیدم که قبل از تو زندگی ام، چه قدر بی معنی بوده است...
ZibaMatn.IR