پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آرزویم این است که روزی بتوانیم در کنار هم،دوباره شادی را زمزمه کنیم و زیر سایه ی عشق، لبخندها به چهره هایمان برگردند......
مثل خنده نوزادی که غرقِ خواب است،مثل شربت خنکِ آلبالو در یک روز گرم، مثل اولین گاز از گوجه سبز بعد از یکسال صبر،مثل میمِ مالکیتِ آخر اسم،مثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران،یا کشیدنِ نقاشی روی شیشه بخار کرده،مثل پیدا کردنِ جای خالی در اتوبوس با یک بغل خستگی،صدای موج دریا در شب، بوسه های ناگهانی،چای تازه دمِ قند پهلو توی استکانِ کمر باریک،یا مثل دستانِ گرم ِمادر بزرگ،دوست داشتنت همین قدر شیرین است......
از یه جایی به بعد باید تمام غم و غصه هاتو بذاری کنار و رد بشی از این حالِ بد.هر چیزی که باعث ناراحتیت میشه رو بریزی دور و یه خط قرمز بکشی دور همه آدمایی که بهت میگن :”تو نمیتونی”باید دست برداری از آه و ناله کردن و کنار بیای با خوب و بدِ و تلخی و شیرینی زندگی.باید قوی بودن رو یاد بگیری،نذاری هیچ چیز جلوتو بگیره و به همه ثابت کنی که میتونی رد بشی از تمام مشکلات.بجنگ برای به دست آوردن چیزایی که میخوای و به خودت و توانایی هات باور داشته با...
من یاد گرفتم که به جای ناراحت بودن، توضیح دادن، دلیل آوردن و بحث کردن با آدمایی که میخوان از زندگیم برن، یک بار برای آخرین بار بغلشون کنم و بگم:ممنون بابت خاطره های خوب و بدی که برام ساختی، وقتی که باهام گذروندی و چیزای مختلفی که بهم یاد دادی.بعدم با لبخند براشون دست تکون بدم و بگم :“به سلامت”چون زندگی بهم ثابت کرده که آدما اگر بخوان بمونن حتی اگر هزار تا دلیل برای رفتن داشته باشن، بهانه واسه موندن رو پیدا میکنن......
تو مثل تابستانی!لبخند هایت طعم هندوانه می دهند و چشم هایت همرنگِ آسمانِ آبیِ تیر است.پوستت به سرخیِ گیلاس، لب هایت به شیرینیِ هلو و موهایت به سیاهیِ شب های شهریور است.بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای طاقت فرسای مرداد لذت بخش است و نگاهت، همچون نسیم خنکی در روز های آخر شهریور ،جانی دوباره به آدم می بخشد.تو درست مثل تابستانی...ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی...مگر می شود عاشقت نشد؟...
آرزویم این استکه روزی بتوانیم در کنار هم،دوباره شادی را زمزمه کنیمو زیر سایه عشق،لبخند ها به چهره هایمان برگردند......
تو انگار خوب می دانستی که وقتش است.وقتِ آنکه بیایی و به دنیای من رنگِ زندگی بپاشی.میدانستی که دیگر وقت آن است که غم هایم به سفری دور و دراز بروند و معنی خوشحالی را بیشتر از هرکس دیگری بفهمم.انگار همه ی اینها را از قبل می دانستی!و سرانجام از کوچه هایی که بوی شعر و پرتغال می دادند، آمدی، ماندی و من تازه فهمیدم که قبل از تو زندگی ام، چه قدر بی معنی بوده است......
در انتهای کوچه آذردختریست به نام یلدا.با موهای بلند و مشکی، پوستی سفید و گونه های سرخ مثل انار.دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق، دقایق منجمدش را گرم کند.آواز با هم بودن را در گوش هایش زمزمه کند و با دیدار های کوتاه دوست داشتن های ته نشین شده اش را تکان دهد.کسی که برای حال آشفته اش، حافظ بخواند و برای نگاه های زمستانی اش، ساز گرما بزند.سال هاست که همه، دقیقه آخرِ انتظارِ یلدا را جشن می گیرند اما هیچ کس نمیداند که او،تنها برای دیدن...