آخرش میگیرم
حقِ تنهایی خود را
من از این شهرِ شلوغ
من از این پنجرها
از همه ی آدم ها
آخرش خواهم رفت
بی خداحافظی از شهر شما
آی آدمها...با شماها هستم
با شمایی که مدام
پشتِ آن صورتِ معصوم
لبِ برکه سرسبزِ ریا، میشویید
دستهایِ سرخِ آغشته به خون را
و سپس میخندید
به من و سادگی بی حدم
به یقین میرسد آن روز
که از پشتِ همین پنجره
بر حالِ پریشانِ شما، میخندم
ZibaMatn.IR