شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بال و پَر نداشته ام اماتا دِلت بخواهد،پریده امنیمه شب،از خواب.......
آخرش میگیرمحقِ تنهایی خود رامن از این شهرِ شلوغمن از این پنجرهااز همه ی آدم هاآخرش خواهم رفتبی خداحافظی از شهر شماآی آدمها...با شماها هستمبا شمایی که مدامپشتِ آن صورتِ معصوملبِ برکه سرسبزِ ریا، میشوییددستهایِ سرخِ آغشته به خون راو سپس میخندیدبه من و سادگی بی حدمبه یقین میرسد آن روزکه از پشتِ همین پنجرهبر حالِ پریشانِ شما، میخندم...
تا دنیا دنیاستصورت خندانت را فراموش نخواهم کردبا اینکه این روزها ذهنممدام درگیرِ اتفاقات ناجورِی استکه گاهی حتی خودم را فراموش میکنم اما مگر میشود صدایِ مهربانی هایت از سرم برود؟!آرام بخواب....خوب میدانم تولدت رافرشته ها برایت جشن میگیرند...آن لحظه که یکی یکی شمع های نبودنتکنارِ ما را فوت میکنی به یادِ من هم باش...خاله جان...به خواب هایم سربزن دلم برایت تنگ شدهدنیا اصلا جایِ قشنگی نیست...اصلا جایِ قشنگی نیست.......
وَ تو در آغوشِ شهریور آمدیدر واپسین نفسهای گرمِ تابستانآمدی تا شاعرانه ها زاده شونداز بطنِ نارنجیِ پاییزیکه پیشِ رو استحالا که آمدیزودتر دستِ ابرها را بگیر و بیاورتا سراب گلویِ زمین رانبریده است......
نگران نباش، هیچ اتفاق خاصی نیفتادهفقط کمی دلتنگ تر شده امکمی خسته تر، کمی افسرده ترکمی پیرتر، کمی....راستی که چقدر کمی هایِ زیادیدارند به احوالاتِ بدِاین روزهای من اضافه میشوندمیدانی من همیشه از سمتی زمین خوردم کهاعتماد داشتم تکیه گاهم خواهد بودحالا وقتی با بغض روی زمین مینشینمو تکه هایِ غرورم را جمع میکنممیفهمم چه بر سرِ احساساتم آمدهگاهی وقت ها باید بعضی حس ها راتویِ نطفه خفه کردمن دیگر به دیوار هم تکیه نخواهم زدآد...
تا بحال شده توی بیداری کابوس ببینی؟من دیده ام... وحشتناک ترین کابوس هاتوی بیداری اتفاق میافتدوقتی باید چیزی را از دست بدهیچیزی که هست و دلت عمیقا میخواهدشاما تو مستحقش نیستیوقتی پاسخِ فال هایتهمه برعکس خواسته ات میشوندو تو نمیتوانی بپذیریشب هایی که همه خوابند و توبا چشمهایت میبینی تمامِ خیال هایی که با لذت بافته بودی یک به یک رشته میشوند وکاری جز تماشا با چشمانِ خیس از دستانتبر نمی آیدنمیدانی چقدر تلخ و غم انگیز استوقت...
چشمِ من مدتهاستاز پنجره ی بسته امروزفردایی نمیبیند...تو اگر راهیِ فردا شده ایگِله این دلِ رنجورِ مراخوب به گوشش برسان...
مرد شدمتا فقط بغض کنمحسرتِ هر روزم را...و زمین نگذارمبُغچه خستگی ام را جلویِ چشمِ همهوَ فراموش کنم دستِ رفاقت هاییکه همه پُتک شدندتا غرورم مثلِ دیوارِ پس از زلزله ایخورد شود.......
در من پیرمردی با اعصابِ ضعیفکه تمامِ خانه را به دنبالِ عصایشبه هم میریزددر من کودکی های نکردههزاران فریادِ به گوش نرسیدهخنده هایِ درنیامده از ته دلنَخ به نَخ سیگارهایِ شبانهدر من هزاران راهِ نرفته....من وارثِ امپراطوریِ حسرتهایِبر دل نشسته ام......
چند وقتیست حال و روزم خوش نیستهر شب انگار زنی غُرغُرکنان داردرخت چرک هایش را با حرصتویِ مغزم میشویدمدت هاست به خوابم نمیایی...؟!تو مگر قول نداده بودی برمیگردی؟!از کدام کوچه رفتی آن شب؟!که من تمامِ شهر راوجب به وجب گشتم و نیافتمت...؟!عطرِ تنت را هنوز همرویِ نارون هایِ کنارِ خیابان حِس میکنمعجیب دلم گرفته است این روزهابعدِ رفتنِ تو باغِ شعرهایم دیگر بار ندادچشمه واژه هایم خشکیداگر برگشتی با خودت کمی باران بیاوردلم قدم ...
مرا نشانه می گیردسلاحِ چشمانتتو خواستنی ترینقاتلِ دنیایی...مرا نشانه بگیردست های من بالاستبرایِ تو مردنشبیه یک روئیاست......
بهار افتاده از چشمانِ غمگینمدرونم برگریزانِ عجیبی ستچرا این قائله پایان ندارد؟؟؟عجب اردیبهشتِ نانجیبی ست!!!...
من دِگر بریده ام کم آوردمبس که پشتِ هم بد آوردمواکن ای زندگی برایِ من راهیتا از این تَن دَرَت نیاوردم...
چه رویا هاکه نبافتمبا دوستت دارم هایِنخ کِش شده اش......
من آن قایقِ بی پارویِاقیانوسِ آشوبِ دلت هستمبیا و سر نشینم باش....بیا تا ساحلِ امنِ نگاهتعاشقانه همنشینم باش...
مرا دعوت کنبه صرفِ یک فنجانحقیقتِ تلخدِل زده شدمبَس که این روزهادروغ هایِ شیرینچِشیده ام......
جمعه هایِ ساکتجمعه هایِ بی هیاهوجمعه های اسیرِ باورهایِ تقویمِ ماجمعه ها را ما ساخته ایمبرایِ در رفتن خستگی هایِ هفتهجمعه تنها تر از من و تو استبیا چای دَم کنیم ونوازش کنیم صورتش رابنشینیم وشعری بخوانیمبرایِ رفعِ دلشوره هایشجمعه شریکِ غم ها ودلتنگی هایِ من وتواستبیا جمعه را دریابیم.......
تو فقطموهایت را ببافشعرهایِ منیک به یکصَف میکشندتو اَمر کنمن چهار پایه راخواهم کشید...
من سیبِ کرم خورده امبگذار رویِ همان شاخه بمانماینگونه شأنم بالاتر استشاید نیمه ی سالممکلاغی را ازگرسنگی نجات داد......
مثلِ کهنه برفهایِمانده تا مردادروی قله ها....سردمپایِ من نمان برو ماهیمن به رودخانه برنمیگردم.......
تاریخِ انقضاء آرزوهایِ منبه سَر رسیدو حالا با رویاهایِ کپک زده اماز خواب بیدار میشومچگونه بشویملکه هایِ زردِ شکست رااز پیراهنِ این شعرهایِ سپید؟؟...
بعضی خاطره ها.....پیچک وار دورِ گلویِ زندگیمی پیچندآنچنان که گاهی در خلوتتجایِ اشک بایدکمی خون بالا بیاوریتا آرام شوی.......