من که نمیگم چشمات واسه من باشه
یا براش باید یا نباید بیارم
ولی میگم حیفه...!
حالا که این همه به دلم نشسته
حالا که بعد این همه سال چِشمام اهلیِ یه نگاه شده؛
که هروقت با دیدنشون یادِ معلم مهربونِ اول دبستانم میوفتم
که مابینِ شلوغی های زندگیم ؛
تصویرِ چشمای مهربونت جلوی چشمام رژه میرن و حواسم و از خستگی پرت میکنن...
حالا که غرق میشم تو سیاه چاله یِ چشمات؛
خودمو توشون نبینم....!
من میگم حیفه ...
چشماتو میگم!
حیفشون نکن!
بزارشون امانت پیشِ خودم.
وگرنه من که اعتراضی ندارم
عادت کردم به تنهایی سپری کردنِ روزگارم؛
من میگم بزار چشمام با نگاهت کامل بشه.
جلوی تقدیرشونو نگیر
هِی چوب لایِ درزِ این حس نزار؛
میگم اگر در حقِ نگاهِ خودت بی رحمی؛
سنگدلی ؛
جلویِ علاقه تو گرفتی و نمیزاری...
لااقل به چشمای من رحم کن که با چشمات داره راه میاد.
ZibaMatn.IR