پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جمعه جانبه دلگیریهایِ امروزمان خوش آمدی،به کِش مَکِش های درونیمان،به زیر بار نرفتن های دلتنگیمان،به امروزمان خوش آمدی،ما جز تو دیواری کوتاه تر پیدا نکردیمکه دلتنگی هایمان را روی لحظه هایت بتکانیم و خوشحال باشیمچون تو هستی حالمان دگرگون شده،تو ولی آرام باش،اصلَن به ما توجهی نکن،ما عادت داریم تقصیر را، خیلی شیک از خودمان برمیداریم،به تنِ دیگر میپوشانیم،ولی همه مان میدانیم،که تو خوب ترین روزِ خداییفرگل مشتاقی...
باید خوشبخت تر از همه یِ مردانِ دنیا باشید,اگر یک دختری در این زمانه یِ وانفسا,همه یِ احساساتش را برایتان بریزد رویِ دایره یِ چشمهایتان,و همان جمله یِ"دوستت دارم"را با همه ی ترس و واهمه ای که از برخوردِ شما دارد,بازگو کند,و بخواهد که با او لطفاً بمانید,و دوست داشتنش را کمی جدی تر بگیرید,و بیشتر باورش کنید,شما مطمعناً از نظرَش بهترین مردی هستید که تابه حال دیده,و هیچوقت نمیتواند شمارو به هیچ طریقِ ممکنی فراموش کند.....
بانو! پاییز که شد، دست های خسته ات را در جیبت پنهان کن و به دور از باید ها و آمدن ها، نبودن ها و رفتن ها، فارغ از تمام لحظه های بی شائبه ی روزگار غریبت؛ برای خودت؛ خاطره ای بساز!بانو! پاییز که شد، اولین باران پاییزی که روی موهای ابریشمی ات بارید و خش خش برگ های خسته ی پاییزی را زیر پاهایت لمس کردی، خودت را بغل کن و به زیر آسمان ابری ات ببر! این پاییز را برای خودت خاطره ای انفرادی بساز.....
اگر تو را بخواهدبا همه یِ دین و دنیایش؛خرابی هایِ روزگارانش؛کنارت می آید؛می ماند...تمام نمیشود از تو؛و برایِ بدست آوردنت با همه ی دنیا میجنگند...اگر تو را نخواهد...از عالم و خاتَم ؛سپاهِ عظیمی میسازددر راسَ ش قرار میگیردو همه شان را ملزم میکند که تک به تک؛و یک تنه با تو بجنگند.اینجاست که معادله یِ عشق؛به همین راحتی حل میشود....
اگر کسی را دارید که میتوانیدبا اون ساعتها حرف بزنیدو کلمات را تمام نکنید,و او با شما میخندد,با شما گریه میکند,با شما ساعت ها غیبتِ عالم و آدم را میکند,و همه یِ حق هایِ دنیا رافقط به شما میدهد,کسی که وسطِ روزهایِ خاکستریِ عُمرتان,دلتان با بودنش آرام میشود,او که ترسِ از دست دادنش وجودتان را به آتش نمیکشد,و اخرِ همه ی حالِ خوب و بدتان,اولین و اخرین نفری که یادتان می اید اسم و صورتِ اوست,که وقتی ساعتها کنارش از تهِ دل میخندید ...
از چشم های توفقط یک جفت در دنیا وجود داردتک و بی نظیر؛دست نیافتنی و بی انتها؛تو بیا ...تمام تیله های سیاه دنیا را نشان من بدهتمامِ چاله هایِ عمیقِ را هم؛عاشق هیچ کدام نمی شومحتی اگر کپی برابر اصل باشند....
با کسی باشکه بدونه مثلِ تو هیچ جایی نیستو اگر سالها هم بگردهدونه به دونه این ادمها رو...هیچوقت نمیتونه عینِ تو رو پیدا کنهو با همه یِ وجود و توانش بخوادکه بدستت بیاره...کسی که با وجود هزار و یک موانع بزرگ و کوچیکباز برات بجنگهو بزرگترین ترسش تو زندگی رفتنِ تو و هیچوقت برنگشتنت باشه کسی که با دنیا و آدماش عوضت نکنهو بدونه دیگه بعد تو هیچوقت دوست داشتن رو با هیچ کسی تجربه نمیکنه....
فصلی بینِ تابستان و پاییز وجود داردبه اسمِ "فصلِ آرزوهایِ نرسیده"هرچقدر در تابستان دست هایت را برای رسیدنشان بلند میکنی و درنهایتِ تلاشهایِ بی شمارَت؛ بهشان نمیرسی.در پاییز تاوانِ خاطره هایش را با درد پس میدهی....
من که نمیگم چشمات واسه من باشهیا براش باید یا نباید بیارمولی میگم حیفه...!حالا که این همه به دلم نشستهحالا که بعد این همه سال چِشمام اهلیِ یه نگاه شده؛که هروقت با دیدنشون یادِ معلم مهربونِ اول دبستانم میوفتمکه مابینِ شلوغی های زندگیم ؛تصویرِ چشمای مهربونت جلوی چشمام رژه میرن و حواسم و از خستگی پرت میکنن...حالا که غرق میشم تو سیاه چاله یِ چشمات؛خودمو توشون نبینم....!من میگم حیفه ...چشماتو میگم!حیفشون نکن!بزارشون امانت پیش...