محبوبم خواستن همیشه دلیل توانستن نیست...چه خواسته های بی شماری که داشتیم و نشد...چه رویاهایی که پروردیم و بر درخت زندگی مان کال ماند... تو می خواستی خلبان بشوی و دلت را ،چشمت را ،نفست را بسپاری به آسمان، یادت هست؟؟ و من چقدر آرزو داشتم ملوان یک کشتی بزرگ قاره پیما بشوم....محصور شکوه آبی رنگ و ابدیت اقیانوس ها..آری نور دیده ام...چه خواستن های بیشماری داشتیم که تصور رسیدن به هر کدامشان نفسمان را حبس می کرد..و حالا باز هم با اینکه یقین پیدا کرده ایم که خواستن توانستن نیست.چه معصومانه چون کودکان، هنوز از دنیا رویاهایمان را می طلبیم...محبوبم این روزها خواسته ای ندارم جز پاییزی سرد.. و من دوباره کمی تب داشته باشم تا دلیلی باشد برای در خانه ماندنم... کنار پنجره به تماشای کوچه و باران و چنارها بنشینم...تو از دالان گذشته های دور با دوچرخه ات از پیچ کوچه برسی...خیس تر از خودِ باران..دوباره تو را ببینم که موقع بستن درب خانه تان، برایم دست تکان میدهی و دیگر هیچ پیکان قرمزی به تو نمی زند...و هیچ دختری در گذشته یِ من جیغ نمی کشد...محبوبم کاش بدانی این پاییز، چه خواستن های بی توانستی روی شانه هایم سنگینی می کند.
ZibaMatn.IR