زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

خودم را میانِ کوچه پس کوچه هایی رها کردم که در کودکی آن جا دویده بودم.
از تهِ دل خندیدم و خندیدم.
دل خوری ها زود از خاطرم پاک شد و کینه ای وجود نداشت که قلبم را تیره کند.
دست های زمختی بود که محکم گرفتمش تا در شلوغی و هیاهوها گم نشوم.
هر وقت دلم خواست چشم هایم را تر کردم و مجبور نبودم بابت سیلِ اشک هایم برای کسی دلیل سرِ هم کنم.
زود فراموش کردم که چقدر پا کوبیدم به زمین و گریه کردم برای آن کفشِ عروسکیِ مخمل.
آرزوهای شیرین ام را شمردم و هر شب در خواب، لبخندی شیرین تر از آرزوهایم تحویل مادرم دادم.
یادم رفت که با پسرِ کوچه بغلی قرار کاری مهم دارم و گرفتم تا لِنگ ظهر خوابیدم.
رد پایم در رد پای مادربزرگ گم شد
وقتی که پشت سرش راه افتادم و پا در ردپایش کردم.
آخرش هم دست به کمر زدم و عصبانی شدم از اینکه چرا باید آنقدر آهسته راه برود.
نگاهِ چپ پدرم را در ازای لذت های کوچکِ نشسته بر دلم، خریدم.
اما ناگهان
چشم هایم را باز کردم و خودم را در بیست و چند سالگی ام دیدم...
میان سیاه چاله های عمیقِ روحم.
میان هزاران گره باز نشده ای که پشت سر گذاشتم و هزاران راهی که رفتم اما به مقصد نهایی نرسید...
سرم را تکان دادم تا صدایش را بشنوم
صدای قهقهه های کودکی ام را در اتاق خاطراتم... :)
ZibaMatn.IR

Moones_ahangari ارسال شده توسط
Moones_ahangari


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن