من تو را زندگی می کنم
من تو را می اندیشم؛
همان لحظه که بند کفش هایم را می بندم تا روزم را شروع کنم؛ به این امید که هرچه زودتر به شب ختم شود.
یا وقتی که ظرف های تلنبار شده را می شورم و حواسم به آبی که هدر می رود، نیست!
یا هنگامی که گلی را می بویم و آن را به جانم سوق می دهم که تو را در اعماق خود معطر کنم!
در همه ی ابعاد فکر من؛
تنها تو می درخشی...
در میان غم و شادی های شبانه روزم،
یاد توست که در میدان افکارم می رقصد!
در عبورم از خیابان ها، وقتی کسی که شبیه تو لباس پوشیده را ببینم؛
بی درنگ می پیچم به کوچه های درونم!
آخرین فکری که قبل از خواب، سراغ درماندگی ام می آید؛
فکر توست!
من ثانیه به ثانیه، به یادت مبتلا هستم؛
تا جایی که نفس هایم به شماره بیفتد و
کاری از دست کسی برنیاید!
من از آینه ها به شدت بیزارم؛
چرا که هر وقت جلوی آن می ایستم
در چشم هایم تویی را می بینم که مدت ها پیش،
مرا ترک گفته است!
ZibaMatn.IR