پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
میخواستم اسیرِ دنیایے باشم ڪہ توآن رابرایم ساختہ باشی بہ دور از تمامِ آدمهایِ مزاحم تنهامن باشم وتووآسمانے ڪہ ماہ شبهایش باشیوحالا زندانیِ جهانے شدہ ام،ڪہ بہ جز توشب هستآسمان هستاما ماهے نیست.اینجا تادلت بخواهد دلتنگی و بے قراری جهانم را جهنم ڪردہ استقرار نبود قرارم شوے وبے قرارترم ڪنی!!!!دلبرجان!یڪ لحظہ تصورڪنتوباشی،من باشماما مایی درڪار نباشد.باورڪناهیچ ڪجایِ این شهربے تو برایم ارزشِ تماشاڪردن ندارد....
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!✍️هدی احمدی...
ساعت پنج صبح استو راه هنوز بر من ماندهاتوبان پر از ماشین هایستڪه در حال سبقت ساڪن شده اندبرف می باردو خیابان سنگین سنگین از حجم ماشین هایی ڪه هوا رالمس ڪرده اند.ساعت به وقت دیروزخواب در تختخواب را یادآوری می ڪندو من زیر خروارها برف و ماشینبه لحظه ای فڪر می ڪنمڪه ڪلمات را در گلویم خفه ڪردمو به تو نگفتمچقدر دوستت دارم......
من تو را زندگی می کنممن تو را می اندیشم؛همان لحظه که بند کفش هایم را می بندم تا روزم را شروع کنم؛ به این امید که هرچه زودتر به شب ختم شود.یا وقتی که ظرف های تلنبار شده را می شورم و حواسم به آبی که هدر می رود، نیست!یا هنگامی که گلی را می بویم و آن را به جانم سوق می دهم که تو را در اعماق خود معطر کنم!در همه ی ابعاد فکر من؛تنها تو می درخشی...در میان غم و شادی های شبانه روزم،یاد توست که در میدان افکارم می رقصد!در عبورم از خیابان ها،...
میدونی تلخ ترین درد چیه ...؟...تو بخوای... اونم بخواداما دنیا نخواد......
آخ که اگر مونده بودیاگر همه چیز مثلِ قبل از رفتنت پیش می رفتمن دیگه از خدا چیزی نمی خواستم...اون موقع دیگه،خوشبخت ترین دخترِ دنیا بودم...اما چه کنم که عمرِ خوشحالیِ منکوتاه بود......