سخت است که از فرط تنهایی
در آغوش ویران شده ات
کز کنی شبیه به کودکی شده ام که تلخ ترین کلام برایش شاید همین تو دیگر بزرگ شده ای باشد که خواب ِ
خوش ِ خیال را از سَرِ تقدیرش
می پراند!
و منی که خسته ام و جانم از رویای آغوشم به گونه های خاک میچکد!
ناتوان و غریبه ؛
همچون ساعتی پیر و فرتوت لبِ عقربه های پابرهنه را میگزم!
شبیه پسرکی مغموم بی تابی دنیا را خمیازه میکشم خیره به تصویرِ خویش زلزله ی احساسم را
مانند تمام قهوه های تلخ یک نفره ،سر میکشم!
وحالت تنهایی ام را آرام میگیرم در لحظه ای که دیگر دوام نمی آورد!
در سینه ای که بازیگوشی های مرگ را از یادم می برد
حال رسیده ام از
افق های دلتنگی ِ
به یک مَن دلخوشیهای
زبان بسته ای
که هر روز دوره ِشان میکنم!
ZibaMatn.IR