می دانستم آن روز
«دوستت دارم» تا نوکِ زبانت آمده بود،
که آن طور دندان هایت را به هم فشار می دادی
تا چیزی از دهانت بیرون نپرد
درست مثلِ همین حالا
که «دوستت دارم» تا نوکِ خودکارم آمده
و می ترسم از ادامه این شعر
می دانی؟
من این روزها از چیزهای زیادی می ترسم
می ترسم پرده را کنار بزنم
تو را ببینم که از کوچه می گذری
و بفهمی روزی هزاربار برای اینکه شاید ببینمت،
پرده را کنار می زنم
می ترسم شماره ات را بگیرم
و این بار پیش از آنکه فرصت کنم پشیمان بشوم،
گوشی را برداری
و از طنینِ سکوتم بفهمی عاشقت هستم
می ترسم جایی برحسبِ تصادف ببینمت
و دیگر نتوانم قلبم را پنهان کنم
اصلاً
می دانی این چیزهایی که درباره ترسم می نویسم، چیست؟
می خواهم جوهر خودکارم را زودتر تمام کنم
پیش از آنکه آن جمله از دهان خودکار بیرون بیاید
بنشیند در انتهای شعری
که نباید بدانی برای تو نوشته ام.
ZibaMatn.IR