شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پنجره ای رو به ایستگاه قطارم؛ با منظره ای مکرر از وداع...آدم های زیادی هرروز مقابل چشم های من خداحافظی می کنند، چمدان های زیادی هرروز مقابل چشم های من ایستگاه را ترک می کنند، و تنها من می دانم که هیچ آدمِ چمدان به دستی را دوبار در ایستگاه ندیده ام؛آنان که رفته اند، برای همیشه رفته اند... نسیم لطفی قلب دوم ندارم نشر نگاه...
می دانستم آن روز«دوستت دارم» تا نوکِ زبانت آمده بود،که آن طور دندان هایت را به هم فشار می دادیتا چیزی از دهانت بیرون نپرددرست مثلِ همین حالاکه «دوستت دارم» تا نوکِ خودکارم آمدهو می ترسم از ادامه این شعرمی دانی؟من این روزها از چیزهای زیادی می ترسممی ترسم پرده را کنار بزنمتو را ببینم که از کوچه می گذریو بفهمی روزی هزاربار برای اینکه شاید ببینمت،پرده را کنار می زنممی ترسم شماره ات را بگیرمو این بار پیش از آنکه فرصت ک...
با قلبم سراغت آمده ام؛با تنها چیزی که برایم ماندهچون درختی که با تمام برگ هایشخود را به پاییز رسانده است....
پنجره ای بودمکه پرده اش رابرای تماشای غم انگیزترین صحنه روز کنار زدنددریکه برای رفتن گشودندچمدانیکه دهانش را حتی برای یک خداحافظیِ ساده بستندزنیکه لای لباس های تور پنهان کردندمن امّا بیرون زدم؛مثل بوی گازاز درز پنجره های خانه ای که خودکشی می کردمثل جریان آباز کناره سدّی که در خودش غرق می شدمثل صدای پرنده ای در قفسکه مشغولِ فراموش کردنِ آسمان بودمثل یک زنکه ناگهان مثلثِ روشنی از گریبانشاز شکافِ چادرِ ...