اواخر پاییز بود و هوا دیگر از خنک بودن سر گذاشته بود به سرما. جمع مان جمع بود. کنار بشکه ای که از آن یک بخاری هیزمی درست کرده بودیم نشسته و منتظر شام بودیم. آخر وقت بود که تازه یادمان افتاد برای شامی که امیر تدارکش را دیده بود، نان نداریم. پروسه لباس پوشیدن و از حیاط خیس و بارانی گذشتن خودش چند خان از شاهنامه فردوسی بود و بعد از آن می رسیدیم به این قسمت ماجرا که حالا این وقت شب نان از کجا پیدا کنیم.
دنبال نان گرم بودیم و کوچه به کوچه آن خیابان را می گشتیم.
بعد از بیست دقیقه ای بالا و پایین رفتن به مراد دلمان رسیدیم، از این نانوایی هایی که انگار بیست و چهار ساعته در حال پخت است، بس که همه آدم های آن نانوایی قبراق بودند و سرحال. امیر رفت که نان را بگیرد و من هم پشت فرمان. خیابان خلوت و شبیه کوفه بود، طوری که اگر کسی با من شرط می بست می توانستم از این سر شهر تا آن طرف شهر را در بیست دقیقه رانندگی کنم. تنها سوپرمارکت های شب زنده دار مغازه شان باز بود.
سرم که از گوشی بیرون آمد نگاهم به کنار نانوایی افتاد. یک گاری با بار گوجه و کاهو. آنقدری گاری اش کوچک بود که بارش را با دست هم میتوانستی جمع کنی. پیاده شدم چون احساس می کردم تنگ شام مان یک سالاد ریز هم لطف خاص خودش را دارد.
صاحب گاری پیرمردی بود مسن با جثه ای کوچک و نحیف. باران پلیورش را خیس کرده بود، گاری اش نه سربندی داشت و نه چراغ.
پرسیدم آقاجان سرد نیست این وقت شب؟
لبخند نشست روی صورتش و گفت: زمستان دیگر از راه رسیده، این وقت شب که هیچ، کل روز و شب هوا سرد است. بارم که تمام بشود می روم خانه. ای آقاجان؛ روزی همین است دیگر!
توی زندگی تسلیم خیلی چیزهای دیگر نشده ام، سردی هوا که جای خودش.
می دانی شاید هیچکس در دنیا پیرمرد را نشناسد، نه اسم و شهرت و نه چهره اش را؛ اما فکر می کنم ابدا این موضوع اهمیتی نخواهد داشت. او قهرمان زندگی خودش بود، قهرمان ها که همیشه قرار نیست لباس مبدل یا نقاب و شنل داشته باشند، گاهی هم قهرمان ها این شکلی اند. پشت یک گاری با یک پلیور خیس در یک هوای بارانی و زمستانی.
او به من عین حقیقت را گفته بود، چون تنها قهرمان ها هستند که هرگز تسلیم نمی شوند، چه در قصه ها و چه در واقعیت؛ حتی پشت یک گاری کوچک.
همین.
ZibaMatn.IR