دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم،
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی،
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است،
دیشب خواهرم به خانه ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته است، گاز را شسته ، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده است،
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد،
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم،
برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی،
و من نشسته ام و به کلمه ی خانواده فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتی ها، پلیدیها و دورویی های آدم ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است...
ZibaMatn.IR