اگرچه،
در تصویرِ توی قاب-
لبخند می زنم اما،
این شعر؛
اِلِمانی ست از دلتنگی هایم
ادامه ی حُزنی که پایان ندارد
تو،
تنها مضمونِ
عاشقانه های جهان هستی
با دلیل رجعتِ خیالاتم
به تو،
تو!
بهارهای هر ساله ام فرق می کند
با این روزهای لعنتی...
طراوتی نمی بینم
در آب،
آفتاب،
خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ ظریفِ تو
نفس می کِشد
و پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز می خوانند
این جا،
هیچ چیز از آن من نیست
کاش
دلتنگی زبان داشت
تا دوری ی تو را فریاد بزنم
کاش
شعر مرا می خواندی!
می دانی؟
شعرم
بغض قافیه هایش،
راه بندانِ
گلوی من شده است!.
سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
ZibaMatn.IR