مادرم سه قانون داشت
عاشق شو، عاشق بمان و عاشق بمیر..
بابا می خندید و مثل تمام مَردهای آن روزها، عشق را کیلویی چند صدا می زد! خواهرم، قانون اول را خیلی دوست داشت..
آنقدر زیاد که هر روز لابه لای فرمول های ریاضی و حساب چند بار مرورش می کرد تا شاید مردی پیدا شود برای اثباتش... برادرم، دومی را... مادر زادی عاشق بود... گنجشک های لب ایوان را "خاتون" صدا می کرد و به شمعدانی های روی طاقچه می گفت: "بانو" و حوض حیاط، چقدر شبیه قانون سوم بود! هیچ وقت آب نداشت ولی از هر طرف که نگاهش می کردی دو ماهی سرخ را همیشه توی ذهنش می رقصاند.. من اما آدمی بودم "قانون مدار" عاشقت شدم... عاشقت هستم و این عشقت.. راستی من چند وقتی هست که مُرده ام...
ZibaMatn.IR