مهندسِ قلبِ من میشوی
همین که احساسم را با بند بندِ انگشتانت به هم وصل میکنی!
همین که شکسته های روحم را با مُهر قلبت به رنگ مِهر آغشته میکنی
مهندس میشوی آنجا که با انگشتانت،
موهایم را شانه میزنی و خستگی های عالم را، دکمه دکمه
از تنم در می اوری
مهندس میشوی انجا که پلی میزنی از برایم که از خطوط انرژیهای منفیه پیرامونم
برسانیم به شهر پروانه های خوش نقش و نگار
با بال های منقش، که دیدنشان عجیب فرمولِ چشمانم را قلقک می دهد!
مهندس میشوی وقتی طرحِ لبخند ِ آفتاب را به سمت ِ پنجره ی وجودم جهت میدهی
و منطق ِجغرافیا را زیر سوال میبری
میبینی مهندس جان
اینجا هیچ رهگذری
توان رد شدن از بن ِبست رگ هایم را نخواهد داشت
مگر تو که خوب بلد بودی نفت را از
تاریک خانه های زیر زمین ِچشمانم استخراج کنی و مسیر عبورمان را روشنی بخشی به جرقه ای با رنگ نارنجی یک شمع،
به گمانم شاعرها هم مهندسین خوبی میشونداز برای عشقشان
وقتی با قلمشان دوست داشتنشان را هر روز مهندسی میکنند ونقشه ی جانانشان را بارها و بارها با تشبیه و تمثیل و استعاره و تمام ادوات ادبی از نو بر صفحه ی جانشان ترسیم میکنند
"مهندس" یعنی تو
"مهندس" یعنی من
"مهندس" یعنی من و تویی که هر روز دستان یکدیگر را به عشق میفشاریم و تقویم روزانه ی نگاهمان را عاشقانه ورق میزنیم
جوری ک حساب عاشقانه هایمان از دستمان در برود
روزت مبارک مهندس💜
باران کریمی آرپناهی
ZibaMatn.IR