پارت نهم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
آری آنها آنقدر ماندند و اشک ریختند و از ضامن آهو خواستند که ضامنشان بشود که بالاخره آن روز بارانی فرا رسید.همان روزی که در اوج گرسنگی و قفر در یکی از خیابان های نزدیک حرم نشسته بودند و گدایی می کردند.آهیل در آن روز هم مثل روز های دیگر آن سه سال چادر کهنه و پاره پاره ای را که از خادمان حرم به عاریه گرفته بود تا تن جذامی اش را پوشاند،پوشیده بود تا مردم از او و دامون بیچاره ای که همراهش بود و حال بدن خودش هم داشت آثار جذام را در خودش نمایان می کرد؛دوری نکند.
دقیق در همان روز بود که آن پزشک را دیدند.پزشک دلسوزی که ناجور دلش برای آن زوج برنا و عشق تارشان سوخت و آنها را به آسایشگاه بابا باغی تبریز رساند تا درمان بشوند.آسایگاهی که در آن روز ها برای آدم های بی گناهی چون آهیل و دامون چون شب ها سیاه بود.آدم هایی که به ناحق طرد شده بودند.آدم هایی که خیلی هایشان خیلی خوب تر و مهربان تر آدم های بیرون آسایشگاه بودند.آدم هایی که برای تنها اندکی گوشت اضافه که با جبر روزگار بر رخسارِ هیبتشان نشسته بود،محکوم به انزوا شده بودند.آدم هایی که با طرد شدنشان نابود شده بودند.آدم هایی که از جنس آهیل بودند با این تفاوت که آنها عاشقی چون دامون نداشتند.آنها خیلی مظلوم تر و مفلوک تر از آهیل بودند.حال دل هایشان بسی دلیگیر تر از آهیل و دامون بود اما تمام آنها یک درد مشترک داشتند؛جذام قلب های زخم خوردشان را با ریسمان زخم،به هم وصله می کرد.دل هایی که همه از دم درد دیده بودند.دل های آدم هایی که طرد شده بودند و خیلی هایشان درد بی پولی و قفر کشیده بودند.درد های دل های آنها ناشی بود از یک بلا.بلایی که آن اطراف به بیماری فقر معروف بود.بلایی که آنها را از دنیا کنده بود.
آهیل به همراه دامونش در همان بابا باغی باقی ماندند تا درمان بشوند.جذام لامروت آهیل همان چند صباح اول عود کرده بود و دست او را به رسم چپاول عاریه گرفته بود و هر روز هم بیش از بیش دندان طمع تیز می کرد برای اندام های دیگرش،اما نگرانی آهیل در تمام روز های گذران در بابا باغی و روز های قبل با علائم کوچک در مشهد،تماما برای دامون با وفایش بود.دامونی که همان اوایل جذام آهیل را به تن گرفته بود اما آن لامروت همانطور که در آهیل،در تن او هم چند سال پنهان مانده بود.این را دکتر ها می گفتند.طبیان بابا باغی بعد از شنیدن داستان آنها حدس زدند که به احتمال زیاد در همان تماس های اول و از جراحت بازوی دامون که غرامت حمله ی گرگ ها در آن صحر بود،بر تنش وارد شده است اما خودش را نشان نداده بود.دقیق همان استتاری که در بدن دیگر مجذومان پیشه کرده بود.
دکتر های بابا باغی فقط این را نمی گفتند.آن ها خیلی چیز های دیگر هم می گفتند.چیز هایی که باعث شده بود آهیل برای اولین بار اشک مردش را ببیند.
برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت دهم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR