زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

پارت دهم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
دکتر های بابا باغی فقط این را نمی گفتند.آن ها خیلی چیز های دیگر هم می گفتند. چیز هایی که باعث شده بود آهیل برای اولین بار اشک مردش را ببیند.این دردناک ترین چیز برای او بود. حرف طبیبان حرف از پیشروی بیماری آهیل بود و احتمال معلولیتش اما این برای آهیل اهمیتی نداشت.چیزی که قلب او را می سوزاند اشک های مردش بود.دل آهیل تاب نداشت که ببیند زجر کشیدن دامون را.آهیل از همان زمانی که عقلش می رسید می فهمید که نافش را با اسم دامون بریده اند.آهیل سال های آزگاری دامون را دوست داشت اما این دوست داشتن بعد از آن روز پاییزی،درست چند هفته بعد از به مشهد رفتنشان،در آن صحن حرم،در نظر آن خادم روحانی که خطبه ی عقدشان را جاری کرد،رنگ و بوی دیگری گرفت.در رنگ و بوی جدید دوست داشتنشان خبری از حجب و حیا از نامحرم نبود.در رنگ و بوی جدید عشقشان تنها عشق بود و عشق.عشق به عاشقی چون دامون که عاشقی برایش کم از جهاد نداشت.عاشقی که عجیب غیرتی داشت که با معشوقه ی مجذومش همراه شد و آن روز پاییزی به جواب عاقد در آن عقد ساده و غریبانشان جواب مثبت داد.آهیل بعد از آن عقد خیلی بیشتر از حتی دامون عاشق شد.عشق آهیل بعد از آن روز دیگر مانند چند سال پیشش نبود.آن عقد ساده تنها جهاد دامون نبود؛بلکه فوران آهیل هم بود.فورانی که روز به روز بیشتر شد و روز به روز بیشتر دهانه ی عشق فشان عاشقیشان را پر کرد.عشق آهیلی که دیگر مثل پانزده سالگیش نبود.حال دیگر آهیل یک زن زجر کشیده ی هجده نوزده ساله ی همه فن حریف بود که با تک تک تکه های شکسته ی قلبش برای مردش می مُرد.دل عاشق آهل تاب نداشت که ببیند زجر کشیدن دامون را.حاضر بود خودش همان یک دست نسبتا سالم باقی مانده و یک دست خورد رفته از آرنج و تمام آنچه از صورتش باقی مانده است را بی چک و چانه تقدیم جذام کند تا به دامونش کار نداشته باشد،اما امان که این نشدنی بود.جذام سهمش را از هر یک جداگانه می خواست.روز ها و ماه ها به همین منوال گذشت.روز هایی در بابا باغی که از شب ها هم سیاه تر بودند اما باز به اندازه ای کفایت می کردند که ورقه های تقویم را جلو ببرد و با جلو رفتن هر ورق،حالشان را بیش از پیش بهبود بخشند.ورقه ها آنقدر جلو رفتند تا بالاخره سر آوردند موعود هجرت از بابا باغی را.در موعودی که گذشتِ ایام برایشان به ارمغان آورده بود باز هم جذام بود اما این بار یک جذام خشک.آهیل و دامون که خیالشان از بابت جذامشان راحت شد دوباره برگشتند به همان مشهد.دل هر دوتایشان سخت در دل گنبد آقا بند بود و شیوه ی دلداگی هم که بسی سخت و فرساست؛اما طاقت فرسا بودنش نمی توانست جلو دار آن دو بشود.دلداگی آنها بس فرهاد گونه بود.آنها هم به عشق حرم آقایشان حاضر بودند کوه بکنند.درازای راه برایشان هیچ بود.

برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت یازدهم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR

طاهره عباسی نژاد ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن
×