مغرور
انگار در آغوش شب یک گله قو بردی تا گیسوان را از دو سو روی گلو بردی قرآن که می خواندی لب اُرسی، جذاک الله! ما را به جمعِ “الذین آمنو” بردی وقتی زدی دنباله اش را، شد کمانت تیغ گفتم که پشت چشم تان ابرو…فرو بردی جان های بسیاری که با لب، برلب آوردی دل های بسیاری با یک تار مو بردی در کوزه هاشان آبِ جُو بردند کولی ها با کوزه های قهوه ای ات آبرو بردی ممکن نشد پیشت بگویم دوستت دارم تا ماجرا را راحت از این شعر بو بردی محمد خوش بین
ZibaMatn.IR