از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود.
هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند...
با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند...
اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود...
از پشت سر صدای قدم های مردانه ای می آمد..
از رو ب رو صدای چرخاندن چیزی شبیه ب زنجیر..
اوضاع نابسامانی بود..
ترس و وحشت رخنه کرده بود بر تمام روح و روانم..
رعشه بر تنم افتاده بود..
گویی در زمستان میان برف افتاده ام و از سرما بدنم میلرزد..
صدای خنده های رقت انگیزی می آمد ک بر ترسم می افزود..
دستی بر شانه ام نشست..
و سایه ای از رو ب رو نزدیک تر شد..
چهره کریح مردی در روبرویم مرا تا دم مرگ رساند..
و صدای خنده مرد پشت سر بر لحظات نزدیکی مرگم سرعت میبخشید...
ک ناگاه از خواب پریدم..
خواب ک هیچ..کابوس
تاریکی از جلوی چشمانم کنار نمیرود چرا؟
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR