شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
پاهایش را از تخت آویزان کرد... دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید.. از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد.. صدا از آنجا نبود..از سالن پذیرایی بود..صدای خنده می آمد! صدای صحبت های دوستانه.. و گاهی حرف های عاشقانه.. صدای نوازش صدای پدرش.. و حتی صدای خجالت مادرش.. برایش عجیب بود.. آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت.. با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود.. نظاره گر لبخند تکیه داده بر ل...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
اشک میریختم و زار میزدم... از چه؟ نمیدانستم.. با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم... باور کردنی نبود.. معلق در هوا بودم.. چشمانم را بستم و دوباره گشودم.. دو چشم باز جلوی چشمانم بود... تکان سختی خوردم.. چشمه اشکم خشکیده بود.. نمیتوانستم حرف بزنم.. نمیتوانستم اشک بریزم.. تکان خوردن سخت بود برایم.. او ب حرف آمد.. *هیچی ترس نداره.. کسی ک همیشه حواسش بهت هس... همیشه هواتو داره.. هم...
شروع ب شمردن پله ها کردم.. ب صد رسید.. فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم.. روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود.. ایستادم.. دست بر زانوانم نهادم.. نفسی عمیق کشیدم.. سرم را بالا بردم.. با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاده و با لبخندی ترسناک ب من نگاه میکند تکان شدیدی خوردم.. مطمئنم رنگ پریده ام ترسم را لو داده بود.. او جلو می آمد.. لبخندی ب لب داشت ک روح را از تنم ب پرواز میداد.. نگاهش وحشی بود.. نزدیک تر ک...
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت... کسی نبود بگوید آرام باشد! کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند.. تنها بود.. از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد... گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر... موهایش ب ناگاه سفید شد... تک تک تارهای موهای کوتاهش ب ناگاه سفید شد... همچو پیری ک سالیان دراز است ک رنگ ب موهایش ندیده... گویی کسی برایش آینه گرفته بود.. ب روبرو ک نگاه می انداخت....
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودمبا تک نوازی های نفس هایش.. همه را حفظ بودمگوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم... امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم... ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...6 صبح بود..آرام گوش هایم را نزدیک بردم تا باز هم صدای روح بخش ب زندگی ام را ب جان بسپارم... صدایی نیامد.. گمان کردم گوش هایم مشکل دارد اما ن صدای حرکت دستهایم را میشنیدمبا بهت ب بدنش نگاه کردمبا ترس دست...
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم! این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم.. این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود.. این ک پایم گیر کند.. این ک آخر آخرش مرگ است... آرام پا جلو گذاشتم.. آرام قدم برداشتم.. میان این دره رودی خروشان بود.. یک رودخانه.. با عمق زیاد.. ک اگر درونش می افتادم دیگر زنده ماندنم....... بگذریم.. تنه پوسیده درخت همچو گهواره نوزاد، چنان این طرف و آن طرف میرفت ک هرگاه باید با سر ب درون...
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود. هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند... با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند... اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود... از پشت سر صدای قدم های مردانه ای می آمد.. از رو ب رو صدای چرخاندن چیزی شبیه ب زنجیر.. اوضاع نابسامانی بود.. ترس و وحشت رخنه کرده بود بر تمام روح و روانم.. رعشه بر تنم افتاده بود.. گویی در زمستان میان برف افت...
وارد جایگاه عروس و داماد شدیم! همه دست میزدند.. کودکان جیغ میکشیدند... دختران سوت میزدند... همه شاد بودند.. همه خوشحال بودند.. میخندیدند... این وسط.. فقط دو نفر ناراحت بودند.. *عروس و داماد*ب هم نگاهی کردند.. هردو لبخند بر لب داشتند.. اما چشم هایشان پر از فریاد و اشک بود.. دست در دست هم بودند.. اما از فشار بغض دست های یکدیگر را میفشردند.. حال هیچ یک خوب نبود... ناگاه... از خواب پریدم! باز هم کابوس... باز هم...
با درد از خواب برخواستم.. درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود.. سرگیجه هم اضافه شده بود.. حالم اصلا خوب نبود.. ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید. بویی آشنا.. بوی خوب شامپوی بچه.. چشمانم را بستم.. نیاز ب آرامش داشتم.. نیاز ب آرام شدن.. وقتی چشم گشودم جای دیگری بودم.. باغی پر از دار و درخت پر از گل و گلبرگپر از سبزی و نشاطاز زیبایی ب هرجا نگاه می انداختم، لبخند زدم.. چشمانم را بستم.. از لذت زیبایی طبیعت.. چشمانم را گش...
پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم... وارد هواپیما شدم.. شماره صندلی را چک کردم... نشستم..موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم.. کمربند را بستم... سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم.. چشمانم را بستم.. هواپیما حرکت کرد.. اوج گرفت.. میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد.. صدای جیغ یکی از خانم ها ب گوش رسید.. کنار پنجره بود.. گویی چند پرنده با موتور هواپیما برخورد داشتند و.. موتور از کار افتاد.. ناگهان از موتور دیگر هم صدایی مهی...
با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت... انتظارش را نداشتم.. انتظار این یک مورد را ن... اما.. چرا اینقد برایم مهم نبود؟ آرام بودم؟ عصبی نشدم.. سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی.. یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب اعماق بی حسی، نگاهت کردم.. اما... با دیدن شخص روبرویم تکان شدیدی خوردم.. نفسم تنگ شد.. نگاهم ناباور.. خودم بودم.. نفس نفس میزدم از دیدن خودی ک ب خودش سیلی کوبانده بود.. کشیده ای زده ب...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم.. گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند... کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما.. ت نبودی.. ن میرفتی.. ن می آمدی.. چشم انتظارت بودم.. در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک کنارم باشی.. ب کافه ای پا گذاشتم ک با ت روی صندلی هایش نشسته بودیم، بدون این ک ت باشی... از کافه بیرون زدم.. راه خانه ای را پیش گرفتم ک.. قرار بود با هم آنجا زندگی کنیم... سالهاست با ت زندگی می...
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم! نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟! کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد! ولی این یادآوری ی جوری بود! ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم! عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه! ک مثلا چرا دارم میرم سمت شلوغی؟ یا چرا لباسام مشکیه؟ یا چرا اینقد خاکی ام؟ خب اصلا! چرا اینقد همه گریه میکنن... و مهم تر از همه؛ اینجا چرا یهو مث قبرسون شده؟؟ نمیدونم چرا و چطور! اما رفتم بالای ...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود.. آرام ب سمتش قدم برداشتم.. نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش.. لب گشودم تا دلداری بدهم.. اما.. سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد.. نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم نشاندم.. از کنارش رد شدم.. جلوتر ک رفتم.. صدای گریه اش تمام بدنم را خشک کرد.. سرم را برگرداندم.. او.. ب روبرویش نگاه میکرد و بلند و بی پروا اشک میریخت.. ب نقطه ای ک مینگریست چشم ...