باز همون کابوس لعنتی... قلبم ب تپش افتاده بود.. دستمو بلندکردم واباژور روپاتختی رو روشنش کردم نگاهی ب ساعت انداختم 3نصف شب بود... مدتها بود این کابوس لعنتی رومیدیدم... بازهمون چراغ و بوق پی درپی ماشین جلویی، صدای وحشتناکی ک منو ع خواب میپروند...گوشیمو برداشتم و ب عکسش زل زدم چشای ب رنگ قهوش دلربا بود... چقد نصف شبی بی تابش بودم بوسه ای رو عکسش گذاشتم و لب زدم: چقد دلتنگتم:)
عجیب بیقرار بودم بلند شدم کشو پاتختیمو باز کردم پاکت سیگاری ک خودش بم معرفی کردع بود روبرداشتم و مث همیشع مث دیوونه ها بوسه ای روش گذاشتم و سیگاری ازش برداشتم و روشنش کردم پوک عمیقی ازش زدم و دودشو با اسمش زمزمه کردم و دادم بیرون.. چشامو بستم و چشاش جلوم ظاهر شد و باز هم منو سیگار و خاطره هاش و چشایی ک باید مث ابر میباریدن و ی دنیا دلتنگی و شب بیداری های من....:)
ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR