ای زندان نا امن تاریخ!
ای به بند کشیده شده...!
ای که در تو تسلسلِ قرن ها سکوت خسبیده است؛
ای که تنها رنگ رخسارت سیاهی است و سراسر غم و اندوه و ریا...!
تو را با ما چه خواهد شد...؟
ما را با تو چه تدبیری است؟
ای که تنها ثمره ات از بودن نا امنی است؛
چهره ی سرنوشت خود را مقابل آئینه ی شرمگون و غبار گرفته ی تو قرار می دهم...
چقدر رنگ تیرگی ات را در رخسارم هویدا می بینم... نمی دانم؛
شرف و حیاتم به شدت ضربه خورده، بیماری لا علاجی گرفته ام؛
روزه ی سکوت گرفته ام که سکوتم بسیار سنگین است؛
و خود می ترسم از این سکوت که پیرامون جان و دلم را احاطه کرده...
چه روزگار مرگباری است؛
کاسه ی صبرمان به سر آمده و خود هنوز به سر نیامده ایم...
ZibaMatn.IR