زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

تو اتاقش رو تخت لش کردع بود..فکرو خیال عین خورع مغزشو میجویید...اما چاره چی بود؟؟!اونقد تنها بود ک فقط دلش ی جفت گوش شنوا میخواس ک فقط کمی درد دلشو بگع بلکه کمی عاروم بگیرع...اما نبود کسی نبود،،،اونی هم ک همع کسش بود ۸سال بود ک زیر خروارها خاک خواب بود...بعد چن سال تونست با اومدن  مردی ک خیلی شبیه پدرش مهربون و دلسوز و خاص بود کمی خودشو جمع و جور کنع،اما مث همیشع خوشبختی و روزای خوشش چندان دوامی نداشت...عاشق شد دل بست اون مرد شد همع کسش،شاید کفر باشع اما اون مرد رو عاشقونه میپرستید و ب نحوی خدای دومش بود...اما موندنی نبود،شرایط طوری نبود ک ب هم برسن...باید میرفت و هرباری ک میرفت تکع ای ع قلب اون دختر هم کندع میشد...و این بار هم برای همیشع رفتع بود...حالا دختری موندع بود با قلبی شکسته و روح و جسمی مریض و داغون...میلش ب هیچی نمیرفت،حتی نای بلند شدن نداشت،کم اوردع بود اما هنوزم باورش نشده بود ک عشقشو ع دست دادع...هنوزم کورسوی امیدی ته دلش روشن بود...صدایی شنید،، ع جاش بلند شد و باذوق پرید هوا و گف؛کنج دلیم برگشتی؟؟!صدای بستع شدن دررو ک شنید بلندتر اسم عشقشو صدا کرد و تند ع اتاقش اومد بیرون،اما با دیدن قامت بلند برادرش ب یکبارع سرجاش وایساد و کمرش خم شد...محکم افتاد رو دوزانوش،جیغ زد و گفت؛همش توهمِ...برنمیگردهههه هیچوقتتتت برنمیگردهههه....
و باز هم صدای خورد شدن غرور و قلب برادرش رو شنید اما اینبار ن دستی روش بلند شد ن صدای فریادش تن و بدنشو لرزوند،بلکه دستای قوی و قدرتمند برادرش بود ک دورش قفل شدو محکم بغلش کرد و موهای خواهرشو میبوسید و زمزمه میکرد؛کی تورو ب این روز دراوردع،،،فقط بگو کیع کاری باهاش ندارم...فقط میخوام ازش بپرسم چی تو خواهر کوچولوی من دیدع ک فک میکنع تحمل این همع عذاب کشیدن رو دارع،،و این دختر بود ک خودشو محکم ب داداشش فشار میداد و هق میزد و انقد بهونه گرفت و بیقرار بود ک آخر بانوازش دستای برادرش روی موهاش عاروم ب خواب رفت...




ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR



ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن