جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند .
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .
جذامیان گفتند :
دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند
حلاج گفت:
آنها روزه اند و برخاست.
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:
خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند :
استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت :
ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
ZibaMatn.IR