بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!
پرسیدم : چی؟؟؟
لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...
اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...
خواستم پا پس بکشم و نشی عروسم... ولی نشد... نذاشت دلم... باخت داده بودم بهت... :)
داشت از خیالم میرفت که اسم پسرمون رو همون اسم گذاشتی.. نشد چیزی بگم... جون دادم ولی... هر بار صداش میزدی صدات یه نازی داشت که قلبم و میسوزوند... میگفتم همینجوری صداش میزده لامصب؟ الان داره به اون فکر میکنه؟ روز دامادیش که گریه میکردی مثل ابر بهار دلم گریه میکرد از این درد که الان داری روز دامادی اونو تصور میکنی که اینطور اشک میریزی؟
خیلی خجالت کشیدم... خواستم حرف بزنم... نذاشت... گفت تو گناهی نداری.. من باید پا پس میکشیدم..!
اون شب از ته قلبم قسم خوردم فراموشت کنم... و اینو به اونم گفتم... لبخند زد.. یه لبخند که نفهمیدم غمش بیشتره یا خوشحالیش... بوسیدم... نفساش رو صورتم بود... تموم کرد!!! رفت... سالها با درد کنارم عذاب کشیده بود و دم نزده بود... به عشقت لعنت فرستادم... کجا بودی؟🖤
+ سر خاک زنم بودم... زنی که شب قبل بهش قول داده بودم بیخیال عکسِ سه در چهارِ تو که قایمکی نگاهش میکردم بشم... زنی که شب قبل گفته بود فهمیده حسرت نگاهم رو وقت بافتن موهای دخترمون...!
چیکار کردیم ما؟
+ نمیدونم... فقط میدونم این همه زهر که قالب زندگیمون شد و این همه عذابی که دادیم و کشیدیم باعث از بین رفتن عشق تو از دلم نشد...
میدونست نمیتونم به قولم عمل کنم... میدونست یه روزی ته این کوچه بن بستِ دل بهت میگم دوستت دارم...
+ ببافم مو سفیداتو؟ :)
✍🏻مهدیه جاویدی|🖤
کپی با ذکر نام نویسنده جانانم^^🌱
ZibaMatn.IR