الهام نادر
آن الهام نادری که چنان وحی به من شد زِ
پسِ سبزه چشمان چو ماهت.
به زمانی که به بیعت نشستم، و به زحمت گذشتم
من از آن بودن بی تو.
به خدا کشت مرا:
غم آن بوسه که پاییز نچیدم زلبت،
و چه دل تنگ شده است.
تهی از رنگ که نه،بلکه بیرنگ شده است.
از برای تو ای پاک ترین حادثه از نوع بشر.
و من اینک زخدا،نفسی یا که نه
چون تو کسی می خواهم.
پس دگر باز به پرواز درآی و در آغوش بگیرم، که بمیرم
ز هوس بازی با تو ،
و دگر بار ببینم،
من آن سبزی چشمان چوماهت.
به آغوش دوچشمم.
ZibaMatn.IR