به گمانم که دلت تنگ دلم نیست چرا؟
کار من بی تو به جز غصه و غم نیست چرا؟
به صدایت بنوازی و بسازی سازم
کوک نیست زندگی ام جان به تنم نیست چرا؟
آسمانِ دلم انگار سیاه و کِدر است
نور دیگر که به چشمان تَرَم نیست چرا؟
ماه می آید و انگار تویی می آیی
نیست آرام، دل آرام بَرَم نیست چرا؟
گوش دارم که مگر از تو صدایی شنَوَم
به جهانم به جز این نالهٔ بَم نیست چرا؟
شده بودم به خم زلف تو من قربانی
دگرم زلف پریشان صنم نیست چرا؟
می روم تا به لحد لیک نیایی به بَرَم
تو نباشی نه دَم و بازدمم نیست چرا؟
تو بیایی گِله ای نیست دگر بر لب من
جز تو و آمدن تو هدفم نیست چرا؟
ارس آرامی
ZibaMatn.IR