گفت: چشم خویشتن میدونی کجاست؟
گفتم: نه،
گفت: حواسش پرت کن
گفتم: نمیشه، نمیتونم!
گفت:چشاتو ببند
گفتم: آخه ببندم نمی بینمت!
گفت: بهتر...!
گفتم: چرا...؟
گفت: دیدن نداره!
گفتم: چرا رفتن آدما این قدر زاره؟
گفت: جان دادن میدونی چیه؟
گفتم: نه
گفت: منم نمی دونم!
گفتم: اینم مثل همونه؟
گفت: هر چی تو بگی
گفتم: چشام بستم
هیچی نگفت و اولین قدم برداشت،
(من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...)
ارس آرامی
ZibaMatn.IR