از خیلی بالاتر چراغ میداد.من هم با انگشتم انگار که بخواهم چایی را هم بزنم،اشاره کردم که آزادی!همین که سوار شدم،گفت ۳ ماه و ده روز.فکر کردم پشت کسی نشسته و دارد عِدّه وفات زوجه را برایش تشریح میکند،هر چند که چهار ماه و ده روز است.البته اصلا کسی وجود نداشت.گفتم پدر جان چی سه ماه و ده روز.از بینی ستبرش که در ماسک جا نمیشد میشد حدس زد که اهل رشت است؛از لهجه اش بگذریم.گفت که امروز سه ماه و ده روز است که دخترم زنگ نزده و ندیدمش.یعنی شوهرِ تون به تون شده اش نمیگذارد.دلش خیلی پر بود.خیلی.گفت که: میتونی اس ام اس بفرستی؟!گفتم یه چیزهایی بلد ام.راستی ما فقط فکر میکنیم که پیشرفت کرده ایم.اصلا قسمت پیام فرستادن نوکیای ساده اش را نمیتوانستم پیدا کنم. فحوای کلامش این بود که دختر جان،پدر پیرت تا آخرین نفس که دارد مثل کوه پشتت است.اما درد و دلش بیشتر از ۹۱۴ کاراکتری بود که میشود با آن گوشی ها تایپ کرد.راستی یادم رفت.دخترش را همچنان دخترم ذخیره کرده بود در مخاطبانش.به زحمت یک چیز هایی نوشتم و نشانش دادم که دست و پا شکسته،مقصودت را به سمع و نظرش رساندم پدر جان.خواستم بگویم که شماره اش را بدهد تا شخصا صحبت کنم با این دخترِ به اصطلاح فریفته شده اش.اما یادم افتاد که این مرد با تفاسیری که گذشته بود،همه پسرها را به چشم فلان فلان شده میبند!دیگر رسیده بودیم؛اصلا دلش نمیخواست پیاده شوم.دستش به گرفتن کرایه نمی آمد.پیاده شدم،اما هیچ وقت در آزادی اینقدر احساس غریبی دست نداده بود به من.
ع.موسوی
ZibaMatn.IR