یک روز "وینستون" متوجه جمعیتی شد که با سر و صدای زیادی در وسط چهارراه تجمع کرده بودند ؛ با خودش گفت شروع شد شروع شد انقلاب شروع شد ، مردم بالاخره طغیان کردند ...
نزدیک شد، دو زن چاق بر سر یک قابلمه با هم درگیر شده بودند و هریک سعی داشت آن را از دست دیگری درآورد و موهای یکی از آن ها به شدت پریشان شده بود. یک لحظه هر دو قابلمه را کشیدند و دسته قابلمه کنده شد !
وینستون با تنفر آن ها را تماشا میکرد. با این حال صدایی که در آن لحظه از حنجره چندصد زن برخاسته بود به طور عجیبی قدرتمند به نظر می رسید !
چرا آن.ها نمی توانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند؟ آن ها تا به آگاهی نرسند، طغیان نخواهند کرد، و تا طغیان نکنند به آگاهی نخواهند رسید . ..
- جورج اورول
ZibaMatn.IR